-->
کاپیتان نمو






[Powered by Blogger]

5.03.2006

٭ به همين زودی يکسال گذشت. باورش هنوز هم مشکله ولی اتفاقيه که افتاده. فردا سال فوت پدرم هست و از دو هفته پيش تا بحال دنبال مراسم چنين روزی بودم. اميدوارم مثل سال گذشته به خوبی برگزار بشه.

بقول يکی از دوستان اين عمر است که مثل باد داره ميگذره و ما اونقدر درگير مسائل ريز و درشت شديم که گذر زمان رو اصلا حس نمی کنيم و اصلا خودمون رو گم کرديم.
يکی ميگه بايد از زندگی لذت برد ، من ميگم تا لذت چی باشه.
جدا ميشه از زندگی لذت برد؟

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

4.14.2006

٭ Zippo و نمايندگی ايران خودرو ...
می دونم چيزی که الان می خوام بنويسم تکراريه و همه می دونن ولی تا ننويسم آروم نميشم.
از کجا شروع کنم؟؟؟
آها؛
چند وقت بود که موتور ماشين يه صدای زوزه مانندی پيدا کرده بود. يه کم هم فرمون به سمت چپ می کشيد. رفتم سراغ همون نمايندگی که ازش ماشين رو خريده بودم. بعد از ديدن برگه گارانتی وارد شدم. اول « دياگ » زدند و با اينکه در ايرکانديشن ماشين Fault ديده شد با کمال خونسردی گفتند: ماشين موردی نداره. رفتم قسمت مکانيکی و اوستا وقتی صدای ماشين رو شنيد گفت: يه کم که کار کنه خوب ميشه. گفتم حدود يه ماه اين صدا رو داره. با اصرار يه کم بيشتر واسش وقت گذاشت و آخرش گفت: مورد از تسمه تايم هست و ما چون قطعات نداريم نمی تونيم کاری برات انجام بديم. در قسمت جلوبندی سازی هم نه تنها فرمون ميزون نشد بلکه از اولش هم بدتر شد.
رفتم يه نمايندگی ديگه در همون شهر. وقتی فهميد قبلش کجا بودم ماشين رو قبول نکرد و گفت: قسمت سخت کار رو برای ما آوردی؟

بيخيال شدم و رفتم يه شهر ديگه که محل کارم بود. قبول کردند که فرداش ماشين رو پذيرش کنند. بجای « دياگ » دستگاه « PPS » داشتند که خيلی دقيقتر بود. اشکال کار اينجا بود که صاحب ماشين نمی تونست بالا سر ماشين باشه. تست ماشين به گفته اونها اشکالی نشون نداد. برای ميزان فرمان هم عذر خواهی کردند و آدرس يه جلوبندی سازی خصوصی رو در بيرون شهر دادند و برای اون صدا گفتند که واتر پمپ ماشين اشکال داره و فردا ببرم تا درستش کنند.
سرتون رو درد نيارم ، فرمون رو همون جائی که آدرس داده بودند تنظيم کردم و فرداش واتر پمپ ماشين رو کلا عوض کردند. خيلی خوشحال شدم که ماشين حالا درست شده.
به محض نشستن پشت فرمون داخل جاسيگاری ماشين دنبال فندکم گشتم که ديدم نيست. در حاليکه مطمئن بودم تو ماشين جا مونده و برحسب اطمينانی که داشتم ديگه زنگ نزدم تا بگم اون رو بردارند. هر چی هم گفتم که اون فندک صبح تو ماشين بود کسی قبول نکرد.
راستش اگه يه فندک معمولی بود دلم نمی سوخت ولی يه فندک « Zippo » اصل که چند سال پيش به قيمت ۲۶ هزار تومن خريده بودم چيزی نبود که بشه به راحتی از کنارش گذشت و هر کسی برش داشت واقعا آدم خوش سليقه ای بود که نتونست بيخيالش بشه.
تا شنبه بهشون مهلت دادم و گفتم اگه تا شنبه پيدا نشه مجبورم با مديريت اون نمايندگی اين موضوع رو مطرح کنم.
خدائيش شانس من رو ميبينين ؟!!

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

3.21.2006

٭ چند ساعت از حلول سال جديد ميگذره و ما امسال سال جديد رو در حالی آغاز کرديم که جای پدر خالی بود. جای خالی پدر يک شمع روشن کرديم و جای خاليش بيش از هر وقت ديگه ای احساس شد.

بگذريم؛
سال ۱۳۸۴ با همه پستی و بلنديهائی که داشت گذشت و شکست و پيروزيهای زيادی داشت. اميدوارم سال جديد سال خوبی برای همه باشه. اميدوارم همه در اين سال به آرزوهاشون برسند و غم از خونه هامون بار سفر ببنده و جاش رو فقط و فقط شادی پر کنه.


دوستان من ، سال نو رو بهتون تبريک ميگم.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

3.16.2006

٭ چهار شنبه سوری امسال اينجا غوغائی بود. برخلاف پارسال که کاری به کار جوونها نداشتند امسال نزديک سی نفر از بچه ها رو گرفتند ولی باز هم بر و بچه ها کار خودشون رو کردند و حسابی تا تونستند ترکوندن. درست چند دقيقه قبل از رفتن من و برادرم به باغ يکی از دوستان ، يه ترقه در دو سه قدمی من ترکيد و کم مونده بود کار دستم بده.
طبق معمول هر سال رفتيم باغ يکی از دوستان و آتيشی روشن کرديم و مدتی نشستيم و از هر دری صحبت کرديم و آخرش هم هفت بار از روی آتيش پريديم.
نمی دونم چرا اصلا رنگ و بوی بهار رو حس نمی کنم و هر سال که می گذره اومدن عيد و سال جديد برام بی معنی تر ميشه. امشب يکی از دوستام که شش سال پيش برای هميشه به آمريکا رفته برای مراسم سالگرد فوت پدرش اومده اينجا. يه جمع سه نفره داشتيم و برام جالب بود که اون هم تقريبا همين حس ما رو داشت. انگار همه ما يه چيزی گم کرديم و خودمون هم نمی دونيم چی هست که بريم پيداش کنيم.

و اما يه اتفاق جالب امروز پيش اومد که گفتنش خالی از لطف نيست. يه SMS سرکاری چند وقت پيش برام ارسال شده بود با اين مضمون:
« می خواست برات SMS بزنه ، جلوشو گرفتم و گفتم الان خوابه. فقط خواستم که در جريان باشی. ميتونی صبح ازم تشکر کنی. شب خوش. »
ديشب نزديکای ساعت ۱ صبح اين پيام رو برای يکی از دوستام فرستادم. صبح بهم زنگ زد که جريان اين SMS چيه؟ کی قرار بود برام SMS بزنه که تو نگذاشتی؟ خيلی سعی کردم جلوی خندم رو بگيرم ولی نشد. باورم نمی شد که اون اين پيام رو جدی گرفته باشه. خلاصه که طرف بدجوری سرکار بود و امشب درست يه ساعت پيش برام SMS زد: تلافی ميکنم بدجنس. بايد ديد که چيکار می خواد بکنه. بايد جالب باشه.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

2.03.2006

٭ چند روز پيش سالگرد انتقاليم بود. در اونروز داشتم به تفاوتها فکر می کردم:
ـ تو اتاقم خيلی راحت بودم ، يه اتاق خلوت با يه کامپيوتر که خودم برنامه هاش رو نصب کرده بودم ، کلی کتاب و مقاله برای نوشتن گزارشات.
حالا اينجا تو دفتر کارم يه نفر ديگه هم هست که فضای اتاق رو با عطر دل انگيز جورابش پر ميکنه. چند تا از همکارای ديگه رو که مثل خودش از صبح تا غروب بيکارند مياره تو اتاق و پشت سر اينو اون حرف ميزنن ، يکسره رو اعصابم راه ميره و تمرکز برای نوشتن برام نمی گذاره.

ـ در مسير رسيدن به اداره که فقط يک ربع طول می کشيد ، دريا رو می ديدم و ماسه های نمناکش رو. زمان قدم زدن در محوطه اداره ، زمستون و تابستون ، از گرما خيس عرق می شدم.
حالا اينجا در مسير اداره که يک ساعت طول می کشه بيشتر مواقع می خوابم. اگه هم بيدار باشم و بيرون رو ببينم ، اطرافم پر شده از باغ و مزرعه.

ـ وقتی بيکار بودم می رفتم پيش دوستام که واقعا در دوستی مخلص بودند. اينجا وقتی مي خوای حرف بزنی بايد صد بار حرفت رو تو ذهنت تکرار کنه که يه وقت گزک دست کسی ندی که بعدها بخاطرش توبيخت کنن.

ـ وقتی خونه بودم ، هميشه پای کامپيوتر بودم و هر وقت دلم می گرفت ميرفتم دريا. اينجا شده يه هفته کامپيوتر خاموش موند و اصلا حس روشن کردنش نبود. دريا هم اين نزديکيها نيست و وقتی دلم ميگيره تک و تنها ميرم تو يه جاده که هميشه خلوته ، آهسته ميرونم و فکرم رو آزاد ميزارم تا هر جا که می خواد بره.

ـ ...

جاتون خالی باز هم بايد برم گيلان ، با اين تفاوت که اداره ماشين به ما نداد و با اجازتون با اتوبوس ميريم و تا صبح بايد تو راه باشيم. اين هم يه تفاوت ديگه. اون موقع همه ماموريتهای ما با هواپيما بود ولی حالا بايد هميشه با ماشين يا اتوبوس بريم.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

1.22.2006

٭ به همين زوديها نزديک به يکسال گذشت. سال گذشته اين موقع رو هيچوقت يادم نميره که مثل مرغ سر بريده بال بال ميزدم. در چنين ايامی بود که منتظر بودم جلسه نقل و انتقالات برگزار بشه و ببينم بالاخره از جنوب خلاص ميشم يا نه. اگه اشتباه نکنم همين روزها بود که تيکه تيکه وسايلم رو داشتم جمع می کردم و به شمال پست می کردم. با اينکه چندان اميدوار نبودم انتقاليم درست ميشه.

امروز يه چيزی کشف کردم. طبق معمول هر روز صبح به محض ورود به دفتر کارم ، پنجره اتاقم رو باز کردم و منتظر بودم تا چائی خنک بشه. يه دفعه چشمم افتاد به اون دور دورها. باورم نمی شد چيزی که ميبينم درسته؟ واقعا اين قله دماوند بود که از اينجا ديده می شد؟ از چند نفر از همکارانم پرسيدم ، همه با تعجب گفتند: پسر تازه فهميدی؟ هر چی گفتم: تو رو خدا منو سرکار نگذارين می گفتن: مگه بيکاريم که تو رو سرکار بزاريم ، خودشه ، دماونده.
اميدوارم هميشه هوا اونقدر صاف باشه که هر روز دماوند رو ببينم. اگه دوربينم بتونه اين صحنه رو با کيفيت خوب بگيره ، حتما عکسش رو اينجا ميگذارم.

پ.ن:
چند وقته وبلاگ نمی نويسم ، يادم رفته آی دی و پسوردم چی بوده. کلی گشتم تا پيداش کردم.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

12.27.2005

٭ چه حالی ميده ديدن يکسری از قيافه ها که اين روزها بدجوری بهم ريخته شدند. طبيعت انسان انگاری همينه که فکر ميکنه قدرت و مقام هميشه موندنی هست در حاليکه اگه خوب فکر کنه ميبينه که اگه اين قانون برقرار بود ، اين مقام به دست اونها نمی رسيد.
نگاه پر حسرت بعضی ها به ميزهاشون و اتاقشون واقعا برام جالبه. آقايونی که تا ديروز سلام رو هم به زور جواب می دادند و رفتاری پر از غرور و نخوت داشتند ، اينروزها خودشون رو تنها ميبينند چون در دوران قدرت حتی يک دوست هم برای خودشون باقی نگذاشتند.
جريان از اين قراره که يه تحول اساسی در سيستم مديريت ما پيش اومده و متعاقب اون در تک تک ادارات تابعه هم اين تحول بايد اعمال بشه و طبق يک اصل قديمی ، يه پوست اندازی کامل در حال انجام شدنه و اين امر باعث شده که يه عده خوشحال باشند که به نان و نوائی ميرسند و يک عده هم غمگين باشند که موقعيتهای طلائی رو دارند از دست ميدن.
گروه سوم که امثال من باشند هم يه گوشه نشستند و دارن به اين مناظر نگاه می کنند و اميدوارند پوسته جديد مديريتی اشتباهات قبلی رو تکرار نکنه و محيطی سالم بوجود بياد که هر کس در جايگاه خودش قرار بگيره و حق کسی ضايع نشه. در چنين محيطی ميشه انرژی مضاعف گرفت و باز هم کار کرد.
اين انتظارات شايد يه کم ، يا نه ، شايد خيلی ايده آليسم باشه ولی ما همچنان اميدواريم.

پ.ن:
باش تا اموراتت بگذره!!!

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

12.23.2005

٭ يلدای پارسال رو يادم نميره. تو حياط خونه قدم ميزدم ، هوا شرجی بود و تو آسمون يه تيکه ابر هم ديده نمی شد. با خودم گفتم: تورو خدا نگاه کن ، مثلا امشب شب يلداست ولی اينجا انگار مرداد ماه هست. بعد از اينکه آخرين پک رو به سيگارم زدم و پرتش کردم گوشه باقچه ، يه نگاه به آسمون انداختم و زمزمه کردم يعنی ميشه سال ديگه خونه باشم.
اون روزها به قول دوستان روی باند پرواز بودم و روزها و دقيقه ها رو می شمردم تا حکم انتقاليم برسه. غافل از اينکه تنها بعد از کمتر از چهار ماه از رسيدن انتقاليم و رفتن به خونه ، يه غم بزرگ تو خونه و دلهامون لانه می کنه.
شب يلدا مثل زمان دبيرستان و دوران نوجوانيم سر به سر مادر گذاشتم و هر ترفندی بلد بودم بکار بستم تا ذهن مادر رو منحرف کنم که از فکر بياد بيرون و کمتر به ياد پدر بيفته. پيش خودم تصور می کردم موفق شدم ولی دقت که کردم اشک خشکيده رو روی گونه های مادر ديدم.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

12.18.2005

٭ بعد از اين همه سال برگشتن به زمان تحصيل يه خورده سخته. وقتی يه نفر می گفت بشينين درس بخونين وگرنه پشتتون باد می خوره و ديگه نمی تونين مثل الان وقت بگذارين برای خوندن ، حرفش برام بی معنی بود. ولی حالا دارم به اين حرف می رسم.
از وقتی فارغ التحصيل شدم تا به حال جز در مواردی که لازم داشتم به جزوات و کتابهام رجوع نمی کردم. وقتی که جنوب بودم بهانه داشتم که حس خوندن ندارم ، البته بيراه هم نمی گفتم واقعا حسی برای خوندن برام نمونده بود. ولی الان ميبينم که بايد خوند و از قافله عقب نموند.
حيف که مثل گذشته حال و حوصله وبلاگ نويسی و نوشتن مطالبی در مورد زندگی و رفتارهای جانوران رو ندارم. کتابهائی که شروع به خوندنشون کردم پر از اينجور مطالبه که گاهی خودم هم متعجب می مونم.
رقابتی سخت و تا حدی نابرابر در پيش هست ، يه طرف قضيه بروبچه های تازه فارغ التحصيل هستند که کاملا آماده هستند و مطالب براشون تازه هست. يه طرف ديگه من و امثال من هستند که سالهاست که اون درسها را فراموش کردند ولی تجربه کاری دارند و خيلی از چيزها رو در عمل و خارج از قالب نوشته ها ديدند و آزمايش کردند. بايد ديد کی برنده ميشه. من که برای امسال با اين وقت کم که برام مونده هيچ اميدی ندارم. شايد سال آينده با آمادگی بيشتری به اين مبارزه برم.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

12.13.2005

٭ جاتون خالی از يه کتک جانانه نجات پيدا کردم.
تو اون جلسه همين که اولين جمله رو در مورد صيادان محلی گفتم چنان جو جلسه بهم خورد که احساس کردم الانه که بريزن سرم و تا می تونن مشت و لگد نثارم کنند.
خدا خير بده به همکاران سابقم که در چنين جلساتی سابقه خوبی از خودشون و اداره ما به جا گذاشتند که حرمت يک تازه وارد رو هم برام قائل نشدند. به پيشنهاد يکی از مديران ارشد که کنارم نشسته بود از بحثی که قرار بود شروع کنم ، صرفنظر کردم و به نمايش يک فيلم علمی و نشون دادن چند تا نمودار و با احتياط صحبت کردن در مورد فعاليت خارج از کنترل صيادی در سالهای اخير بسنده کردم.
اين برام تجربه ای شد که دفعه بعد يا در همچين جلساتی شرکت نکنم و يا ياد بگيرم چطور ميشه با پنبه سر بريد و منظور رو در قالب جملاتی که مورد پسند شنونده هست بيان کرد. کاش يه همچين واحدی رو در دانشگاه پاس می کردم.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

Home